Sunday, November 28, 2010

امشب می خواهم به یاد سهراب بنویسم...

به یاد مردی که سادگی را با ..."زندگی شستن یک بشقاب است" به من اموخت.

کسی چه میدانست وقتی گفت..."در ابعاد این عصر خاموش, من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم..." در دلش چه می گذرد.و چرا دایم دم از تنهایی سردی و سکوت میزد؟ شاید او هم گوشی می خواست برای شنیدن...مثل من...

بگذریم.

امشب شب سهراب است.

این روزها زیاد به او فکر می کنم.. حتما اگر سهراب بود حرفی داشتیم برای زدن و شعری برای سرودن...

به یاد او:

....

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقربک‌های فواره در صفحه‌ی ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید.

....

روحش شاد...

Sunday, November 14, 2010

The White Board

I remember 7th grade like it was yesterday…Sitting in front row in class and listening so carefully to our religion teacher Ms. Akbari. Ms. Akbari was one of a kind. She was a dark skinned women who never smiled. We all knew that she took her classes very seriously and that no one could joke around since the subject was God and prophets most of the time.We were not aloud to disagree or express our opinion or she would say “how dare you question God and his holy book…this is the way it is and you have to learn and follow it in order to go to heaven….” oh how brainwashed we used to be, and how convincing she used to sound

But one day she came to class and taught us this…”My dear students, always remember, you were born with a white board attached your heart and there is not a single dot on it until you start planting your seeds. If you plant good seeds, your white board will always remain white and clean, but if you plant bad seeds, evil will come and your white board will get darker and darker…” I remember that day I was in fear..I wanted to ask, is this really true? (but I knew better) and if so, what about forgiveness, love and patience

….

years later I learned this…its not about how dark your white board become. After all isn’t it meant to be written on? Whats important is how fast you erase the darkness so it wouldn’t sink to your heart…
keeping a white board untouched is boring. keeping a white board untouched is lifeless…I have a message for Ms. Akbari tonight: ” write on your white board, loud and clear. keep the good stuff and erase the evil….

And don’t worry, you can still go to heaven…